همه ی هستی من
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 903
بازدید کل : 39455
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : mozhgan

قسمت شصت و يك


هستي خسته تر از هميشه گفت:
- من خودم مي دانم كه سلامتي در كار نيست
فرهاد دست هستي را روي قلبش گذاشت و گفت
- به خاطر اين قلب كه عاشقانه دوستت دارد كمي اميدوار باش روحيه تو خيلي مهمتر از بيماري است . من هميشه با توام هستي. فداي ان اشك هايت به خدا توكل كن عزيز دلم
هستي سرخوش از اين كه بار ديگر اين نجواهاي عاشقانه را مي شنيد لبخندي زد و گفت
- برو به ياسمن بگو بياد پيشم كارش دارد
فرهاد گفت
- صداي قلب من با قلب تو كوك مي شود هستي من ! پس به خاطر قلب من و دل من هم كه شده روحيه داشته باش و مبارزه كن
سپس سر هستي را در دستانش گرفت و پيشاني او را بوسيد و گفت
- دراز بكش هستي جان، الان ياسمن را صدا مي زنم
و هستي را ارام خواباند هستي نگاهش را به دور اتاق به چرخش در اورد و باز قاب عكس خود را ديد كه روي ميز فرهاد خودنمايي مي كند. زير لب شعر ان را دوباره زمزمه كرد
هميشه در خيال من
ز شعله گرم تر تويي
چه گرم دوست دارمت
ساز گيتار فرهاد روي كمدش خاك مي خورد نگاه هستي به ساز خورد و تمام ترانه هاي شاد و غمگيني كه فرهاد به هر مناسبت با سازش اجرا كرده بود را به ياد اورد و در مغزش يادآوري نمود دلش چه قدر براي ساز زدن و خواندن فرهاد تنگ شده بود چه قدر دلش مي خواست فرهاد دوباره برايش ساز بزند ارام و با درد بسيار از جايش بلند شد و به سوي ساز رففت دستانش را روي سيم هاي ان كشيد و با هر ناله ساز ناله اي پر درد از دل داغديده اش بيرون داد فرهاد پشت در اتاق آ«د و وقتي صداي يك در ميان سيم هاي گيتار را شنيد اشك ديدگانش را پاك كرد و با خود انديشيد
حيف اين دختر آه خدايا حيف اين موجود دوست داشتني او هم مثل من با خاطره هايش زخمه به دل مي زند
پشت در نشست و از بيماري هستي كه به سختي گريبان جواني اش را گرفته بود گريست فكر اين كه هستي او را تنها بگذارد ديوانه اش مي كرد بي امان و بي صبر از خدا سلامتي هستي را طلبكرد
هستي ارام و پر درد در ااق به گردش امد و قاب عكس فرهاد را كه كنار قاب عكس خودش بود برداشت و به نزديك چشم هايش برد چشم هايش به شدت ضعيف شده بودند و قدار به تشخيص درست از فاصله دور نبود قاب عكس فرهاد را درلباس سواركاري نشان مي داد با ابهت و جذاب روي اسب نشسته بود و افسار اسب را در دست گرفته بود لبخندي جادويي به لب داشت كه دل هستي را مي لرزاند
هستي به طرف كمد فرهاد رفت در ان را گشود و تمام وسايل او را بيرون ريخت البوم هاي فرهاد به نظرش امد تمام عكس هاي فرهاد كه در المان گرفته شده بود تنها بود. گاه گاه همراه دو سه مرد جوان بود كه هستي فكر كرد بايد همكارا يا دوستانش باشند به ياد بددلي خودش اتاد ان زمان كه فكر مي كرد فرهاد به همراه رها المان را مي گردد و در گوشه گوشه شهرهاي المان در پارك ها و اثار باستاني بارها عكس مي اندازند چه قدر زود به پايان زندگي اش نزديك شده بود چه قدر زود جواني اش به سر امده و او هنوز به ميان سالي نرسيده اين طور ضعيف و بي جان و داغان شده بود ضعف تمام وجودش را در بر گرفت افتاب بي رمق و كمرنگي از پنجره به درون مي تابيد و هستي مي دانست كه غروب نزديك است تمام بدنش درد مي كرد و سرش سنگين روي بدنش مي افتاد به سوي تخت رفت و روي ان دراز كشيد
ياسمن در را گشود و به داخل امد فكر كرد هستي خواب است اما وقتي چشمان هستي گشوده شد ياسمن دستش را پشت هستي گذاشت و او را بلند كرد و نشاند ليوان شير را به دهانش نزديك كرد هستي ارام شير را خورد و دوباره خوابيد
ياسمن كنار تخت روي زمين نشست و دستان كم جان هستي را در دست گرفت به سيماي معصوم دختر دايي زيبايش زل زد و در دل زاري نمود هستي چشمانش را ارم گشود ياسمن لبخدي زد و گفت
- چيزي لازم داري هستي جان؟ اه نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود
- منتظر بودم كه با شكمي بر امده ببينمت ياسي قصد مادر شدن نداري؟
ياسمن لبخند تلخي زد و گفت
- من مادر شده ام هستي دو ماه است كه مادر شده ام
خنده شاد و از ته دل هستي لبخند روي لبان ياسمن نشاند ارام گفت
- خوشحالم ياسي خدارا شكر نمي داني چه قدر دلم براي هومن مي سوزد تو او را بخشيده اي نه؟
- آره مطمئن باش جالا كه وقت اين حرف ها نيست.
هستي نفس عميقي كشيد و گفت
- از تو خواهشي دارم ياسي دلم مي خواهد اين حرف ها و صحبت هايي را كه با تو م كنم تا زماني كه زنده ام به كسي نگويي
- چه حرف ها مي زني هستي جان؟ مگر قرار نبود كه تو با من به فرانسه بيايي من به همين خاطر امده ام امده ام كه موقع زايمانم تنها نباشم.
هستي ارام دستش را بالا اورد و گفت
- تعارف نداريم ياسمن دلم مي خواست اين وصيت را به مادر يا پدر و يا هومن مي كردم اما مي دانم كه انها طاقت شنيدن را ندارند ياسمن من خود مي دانم كه به چه درد لاعلاجي مبتلا شده ام روزي كه پدر با گريه جريان را براي عمو احمد شرح مي داد داشتم گوش مي كردم حالا ا تو خواهشي دارم كه دلم مي خواهد خوب گوش بدهي بلند شو و شماره مطب دكترم را بگير مي خواهم با دكترم صحبت كنم.
ياسمن با هراس گفت:
- براي چه هستي‌؟ تو نبايد عصبي شوي دراز بكش و بخواب
هستي لجوجانه در جايش به سختي نشست و گفت
- اين قدر از من حرف نكش نفسم دارد بند ميايد به حرفم گوش كن ياسي خواهش مي كنم خودت متوجه مي شوي
ياسمن ناجار برخاست و گوشي را به دست گرفت و كارت مطب را از كيف هستي در اورد و شروع به صحبت با منشي دكتر كرد هستي كم جان و خسته اماده بود كه ياسمن گوشي را ه او بدهد ياسمن گوشي را كنار گوش سالم تر هستي گذارد هستي ارام با دكتر صحبت كرد نفسش بالا نمي امد و در سرش درد عجيبي مي پيچيد گوشش به وضوح صداي دكتر را نمي شنيد ارام گفت
- دكتر من از جريان و روند بيماري ام اطلاع دارم مي دانم كه نهايت زندگي ام مرگ مغزي است و داوطلبانه حاضرم كه اعضا بدنم اهدا شود اقاي دكتر من جلوي روي دختر عمه ام به شما و او كه شاهد من است وصيت مي كنم كه اگر مرگ مغزي شدم اول از همه قلبم را در صورت لزوم به پسر عمه ام پيوند بزنيد اين طور كه فهميدم قلبش نياز به پيوند دارد
نفس عميقي كشيد و ادامه داد
- من شما را وكيل خودم مي دانم قلب من در سينه فرهاد ارام مي گيرد دكتر
اشك مجالش نداد و ارام خود را روي بالش انداخت يك عمر او تمام هستي فرهاد بود و حالا مي خواست قلبش را كه تمام هستي خودش بود به او اهدا كند تمام بدنش در بي حسي و در عين حال درد فرياد مي كشيد ياسمن گريه كنان به سوالات پي در پي دكتر جواب مي داد وقتي تلفن قطع كرد رو به هستي كرد و گفت
- هستي
هستي دستش را به صورت خيس ياسمن كشيد و گفت
- گريه نكن ياسي من از همه چيز خبر دارم اين پدر و مادرم اصرار دارند عمل شوم و دكتر به خاطر انها و روحيه خودم دستور عمل داده است خوشحالم كه حميد و نازنين را به زودي ملاقات مي كنم
دوباره نفس عميقي كشيد و با خنده گفت
- دلم مي خواهد قلبم در سينه فرهاد باشد مطمئنم كه جايش امن است دوست دارم قلبم را به او ببخشم تا ديگر از قلب شكسته اش درد نكشد اگر چه اميدوارم هيچ گاه فرهاد به اين پيوند نياز نداشته باشد ياسي تو شاهد هر وصيت من به دكتر هستي اگر لازم باشد اين وصيت را كتبي مي كنم هر چند كه دستم ياري قلم گرفتن ندارد دكتر گفت خودش همه كارها را جور ميك ند
ارام شد كمي به سقف زل زد و ارام ناليد
- دكتر عجيب ترين موجودات هستند خونسرد و منطقي ان قدر منطقي با مرگ برخورد ميك نند كه ادم متعجب مي شود ياسي گريه مي كني؟
ياسمن به صورت هستي زل زد و گريست بي محابا گريست و در خود شكست. هستي ساكت شده بود و ياسمن از نفس كشيدن ارامش فهميد كه او زياد به خود فشار اورده و زياد صحبت كرده و خسته است سينه پر تلاطم هستي ارام بالا و پايين مي رفت و او خوابيده بود.










قسمت شصت و دوم



هستي را دوباره نزد دكتر بردند تا براي عمل اماده شود در مطب دكتر هستي از پدرش خواهش كرد يك لحظه اي او را با دكتر تنها بگذارد پدر راضي نشد دكتر كه متوجه منظور هستي شده بود با اطمينان به او گفت
- مطمئن باشيد خانم مهرجو من هر كاري از دستم بر بيايد انجام داده و كوتاهي نمي كنم. خيالتان راحت انشاءا.. كه عمل با موفقيت انجام شود و من مجبور به عمل كردن به گفته شما نشوم
پدر متعجب و مبهوت به هستي و دكتر خيره شد دكتر ارام سرش را تكان داد و اين به اين معني بود كه به موقع اش در اين مورد به پدر هستي توضيح خواهد داد
دكتر هستي را مرخص كرد و گفت
- تا روز عمل مي تواني در ميان جمع و خانواده ات باشي
فرهاد ناراحت و پريشان از هومن در اين مورد سوال كرد هومن جواب داد دكتر عقيده دارد تا روزي كه هستي همين طور است نيازي به بستري شدن در بيمارستان نيست. در ميان خانواده باشد بهتر است اما به محض اين كه استفراغ كرد بايد او را به بيمارستان برسانيم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقيه مي دانستند كه اين جز قطع اميد كردن و جواب كردن هستي چيزي نبود.
شبي كه موهاي هستري را تراشيدند تا براي روز عمل اماده شود مادر با بغض روسري به سرش انداخت تا او خجالت نكشد فرهاد به چشمان خمار هستي كه از بيماري بي رنگ شده بود نگريست و وقتي ديد كه هستي چه طور بي رمق خوابيده است و انگار در اين دنيا نيست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبيعت حياط خيره شد و زمزمه كرد
به گريه گريه هاي غمگنانه
هوايت را دلم كرده بهانه
گرفته مه فضاي كوچه ها را
نشسته گرد غم بر روي دنيا
برايت واژه ها هم سوگوارند
پيام تازه اي حرفي ندارد
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
تو معناي سفر بودي گذشتي
اسير اين توقف ها نگشتي
تو مثل رود پيوستي به دريا
رها كردي به دشت تشنه ما را
بغض راه گلويش را بست دلش شديدا براي گذشته تنگ شده بود
زندگي چه بي رحم شده بود هومن ارام امد و كنارش ايستاد هر دو در سكوت به طبيعت تاريك حياط خيره شدند هومن ديگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود كه با بودن خود همه را به شادي مي كشاند ديگر حرفي براي گفتن نداشت كه ديگران را از خنده ريسه ببرد ان قدر درگير و دار زندگي خم شده بود كه تواني براي مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشيده بود. همه ازمايش ها هم از سلامت همسرش گواهي مي داد. هومن ديگر طاقت غر زدن هاي مهسا و كنايه هايش را نداشت ارزو مي كرد كه او به جاي هستي بود ارام گفت
- كاش زندگي من اين طور ويران مي شد نه هستي كاش من به جاي هستي بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حميد و نازنين خوش شده بود داشت زندگي اش را مي كرد طفلك طوفاني امد و زندگي اش را از هم پاشيد
فرهاد گرفته و غمگين گفت
- همه ما به نوعي با زندگي مان درگير هستيم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگي مان خير نديديم يادت مي آيد چه دوران خوش و خوبي داشتيم چه روزهايي كه من در اين خانه را با عشق و اميد مي زدم. چه شب هايي كه در اين خانه مهمان بودم و از همين پنجره به حياط نگريستم و تمام ارزوهايم را در اين خانه مي ديدم اخ حالا چه شد كه اين طور دلگرفته و غمگين شده ام؟
هومن از يادآوري گذشته هاي زيبا و خوش جواني اش لبخند تلخي زد و گفت:
- با خودم شرط كرده بودم كه اگر زماني بچه دار شوم هيچ وقت عقيده و راي خودم را به فرزندم تحميل نكنم كاري كه مادرم با ما كرد اما انگار خدا نمي خواهد من به اين ارزو برسم خسته ام فرهاد خيلي خسته
فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه كرد و در دلش افسوس خورد هومن به نيم رخ فرهاد نگاهي كرد و گفت
- راستي تو با هستي چه كار داشتي يك بار در رستوران ديدمتان با دوستم قصد داشتيم داخل بياييم اما وقتي تو و هستي را پشت ميز ديدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش كردم كه به رستوران ديگر برويم نمي خواستم با حضور من هستي خجالت بكشد
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- من از او خواهش كرده بودم از او خواستم كه ملاقاتي با هم داشته باشيم تا در مورد موضوعي با او صحبت كنيم .مي خواستم از او خواستگاري كنم
- همان موقع هم همين حدس را زدم در واقع منتظر بودم
فرهاد به فكر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پيش بيني بود اوازه عشقش در همه جا پيچيده بود حتي بعد از 7 سال.
چه قدر دلش براي اين عشق تنگ شده بود در روياهايش غرق شد. چه خيال خوشي داشت كه مي خواست با هستي ازدواج كند حالا هستي جلوي رويش...صداي جيغ و گريه مادر هستي و هديه افكارش را پاره كرد با هراس زياد به بالاي سر هستي رسيد اه خدايا لباس هستي خيس بود. هستي استفراغ كرده بود دنيا در برابر ديدگانش تيره شد همان كور سوي اميد هم از بين رفت. مادر هستي موهاي خود را كند و هديه بر سر زنان پدر را صدا كرد هومن هستي را در رختخواب خواباند و با فرياد گفت
- برايش لباس بياوريد تمام تنش خيس شده است
فرهاد فقط ضجه هاي مادر هستي را مي شنيد و رنگ وروي زرد هستي را مي ديد. اه فرهاد! هستي را مي ديد كه دوان دوان بر لب ساحل در حركت است و برايش شغر مي خواند هستي را مي ديد كه سوار اسب شده و بي خيال مي تازد چشمان خمار و زيباي هستي را مي ديد كه اشك الوده به او دوخته شده والتماس كنان مي خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاري كند هستي را مي ديد كه غرش مي كرد و عشق فرهاد را براي خود مي خواست هستي را در لباس عروسي ديد هستي را ديد كه نازنين را در آغوش دارد هستي را ديد كه شب عروسي او گردنبندي به شكل قلب كه دور تا دورش را نگين سفيد گرفته به گردن انداخته و به او تبريك مي گويد هستي را ديد كه براي حميد و نازنينش خاك گور را به سر رويش مي ريزد. هستي را مي ديد كه از او مي خواهد به فكر سحر و سينا باشد و حالا هستي را ميد يد كه بدن لاغر و بيمارش در آغوش مادرش فشار داده مي شد. طفلك دايي اش را مي ديد كه بر سرش مي زند هومن و هديه كه مستاصل و گريه كنان اين سو ان سو كز كرده اند و زن دايي اش را مي ديد كه بي حال افتاده و سر هستي اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زيبايش را مي بوسد و مي بويد. آه چرا هيچ كس به فكر او نبود قلبش مي سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در يك استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خيس بود قلبش داغ داغ مي سوخت و تمام وجودش را در خود مي چلاند. اه مسعود...آه بلندي كشيد و به روي زمين غلطيد مسعود دويد و قرص زير زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان ميان مسعود بود كه به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد
عمه و ياسمن و خاله شهين گريه كنان پشت در اتاق
Ccu براي فرهاد دعا مي كردند فرهاد سكته كرده بود و معجزه بود كه جان سالم به در برده بود و هنوز نفس مي كشيد شايد فرصتي خواسته بود تا از حال هستي اش اطمينان حاصل نمايد فرهاد و هستي در عشقي كه ارزويشان كنار هم گذاشتن اسم هايشان در كارت عروسي و بر روي كيك عقد و ترسيم ان به صورت دو كبوتر بر اتاق عقدشان بود حالا كنار هم در اسامي بيماران ان بيمارستان جاي گرفتند فرهاد در CCU و هستي در ICU
. بخش هاي مراقبت ويژه دست دست كردن پزشك براي عمل هستي كاملا براي خانواده اش محرز بود چرا كه عملي در كار نبود و اين پيشنهاد صرفا به خاطر روحيه دادن به هستي و خانواده اش بود. سر تراشيده هستي بر روي بالش جگر مادر را اتش مي زد. قلبش تنها نشانه او و زندگي اش بود قفسه سينه اش ارام بالا و پايين مي رفت از ديشب كه استفراغ كرده بود و به بيمارستان اورده شده بود در كما فرو رفته بود در دهان و بيني اش لوله هاي زيادي فرو كرده بودند. خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستي خميده و شكسته شده بودند و هديه و هومن تنها اشك بود كه از چشم هايشان جاري مي شد هيچ كاري از دست هيچ كس بر نمي امد چرا كه خواهر كوچكشان دردانه خانه شان بي جان روي تخت خوابيده بود و اران نفس مي كشيد.
راه روي هاي بيمارستان را فاميل هستي و فرهاد پر كرده بودند در ان سوي بيمارستان چند اتاق دورتر از هستي زير دستگاه هاي مخصوص قلب فرهاد خوابيده بود. حال خوشي نداشت دريچه هاي گشاد قلبش ديگر توان زندگي به او نمي دادند خيال فرهاد دور خيال هستي پرواز مي كرد و اميدوار بود كه قلبش از كار باز ايستد و او را به هستي اش برساند حتي نفس كشيدن با اين قلب كار دشواري بود و به كمك دستگاه ها و لوله ها امكان پذير بود او قلب عاشقش را با هستي مي خواست با تمام هستي اش.








قسمت آخر


دكتر در حالي كه تمام اعضا خانواده هستي و فرهاد را جمع كرده بود با تاني گفت
- متاسفانه دختر شما مرگ مغزي شده فقط قلبش مي تپد اگر اجازه بدهيد تا قلبش مي تپد مي توانيم اعضاء اش را اهدا كنيم البته مي دانم تصميم گيري سخت است اما او ديگر از اين حالت خارج نمي شود. در واقع فوت كرده است. مغزش پر از خون شده است و رگ هاي مغزي اش پاره شده است. فقط خواهش مي كنم زودتر تصميم بگيريد و مرا در جريان تصميمتان قرار دهيد اين طور كه شنيده ام بيماري ديگري در بخش
ccu
داريد كه قلبش ناراحت است اگر نياز به پيوند داشته باشد اين مورد بهترين شانس است چيزي كه خود هستي از من خواست
پدر هستي بي حال روي نيمكت نشست و مادر هستي ان قدر گريسته بود كه صدايش در نمي امد ان قدر خدا را به مقدسات و پاكانش قسم داده بود كه ديگر از خود خدا خجالت مي كشيد چرا كه مطمئن بود اگر صلاح بود و خدا صلاح مي دانست روي مادر دل شكسته را به زمين نمي اداخت
ياسمن و هومن به اتاق دكتر وارد شدند و بعد از نشستن ياسمن وصيت هستي را بازگو و يادآوري كرد و هومن موافقت خانواده اش را اعلام نمود ياسمن در اخر با نا اميدي گفت
- آقاي دكتر همان طور كه قبلا در جريان قرار گرفتيد هستي وصيت كرده كه اگر فرهاد به پيوند قلب نياز داشت قلبش را به فرهاد اهدا كنيد
دكتر در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت
- خودش خبر داشت كه مي ميرد انگار به او الهام شده بود چرا كه وقتي از او تست مي گرفتيم تا براي عمل اماده اش كنيم بي رمق لبخند مي زد و مي گفت((زياد زحمت نكشيد دكتر حميد و نازنين منتظر من هستند هر شب به خواب مي بينم كه اماده و منتظر من هستند در حالي كه فرهاد با گريه به دنبالم مي دود))
ياسمن اشك هايش را از گونه اش سترد و هومن هق هق كنان گفت
- حالا مي شود قلبش را به فرهاد پيوند زد؟
دكتر گفت
- من با پزشك معالج فرهاد مشورت مي كنم اگر گروه خونشان جواب دهد و مشكلي نباشد مي توان اين پيوند را انجام داد چرا كه فعلا قلب هستي سالم است و مشكلي ندارد.
ياسمن و هومن زير لب تشكر كردند و بقيه كارها را به دكتر سپردند انگار كه تنهاي تنها بودند انگار كه بدن هايشان را از يك كوه بلند پرت كرده باشند هر يك به بخش بيمار خود رفتند تا اين خبر را به خانواده هايشان بدهند.
درست در اخرين لحظه هايي كه قلب هستي مي رفت كه به ضربان كند برسد كادر پزشكان او را به اتاق عمل بردند فرهاد در تخت ديگري بي هوش منتظر قلب عشقش بود كه در سينه اش جاي گيرد
مادر هستي و مادر فهراد گريه كنان پشت در اتاق عمل دعا مي خواندند مادر فهراد منتظر پسرش بود كه با قلب دختر برادرش از اتاق بيرون آيد و مادر هستي پشيمان از ان همه سر سختي در مورد اين دو جوان سر به ديوار گذارده بود و ضجه مي زد
اري قلب شكسته و بيمار فهراد خارج شد و قلب سالم و داغدار هستي درون سينه اش جاي گرفت حتي خود كادر پزشكي هم اشك مي ريختند كسي نبود كه قصه دلدادگي ان دو را نداند مادر هستي نجوا كنان گفت
- بالاخره دركنار هم جاي گرفتند ، خدايا جگرم دارد مي سوزد.، هستي ام جوان بود عاشق بود چه زود پر پر شد خدايا
همسر فرهاد سحر در نيمكتي گوشه اتاق به انتظار نشسته بود و دعا مي خواند مادر شوهرش را مي نگريست كه بي قرار انتظار بيرون امدن پسرش را مي كشيد از خدا خواستار سلامتي شوهرش بود. ساكت و مغموم زير لب دعا مي خواند از فداكاري هستي در تعجب بود. هيچ گاه از او خوشش نمي امد ان قدر و بالاي بلند و خوش فرم با موهاي بلند خرمايي و صورتي زيبا و مهربان كه شوهرش عاشقانه او را مي خواست سحر را مي ازرد عشق هستي در قلب شوهرش جاي براي او نگذاشته بود و مانع از روابط گرم او با فرهاد بود اما الان از گذشت هستي در تعجب بود از ياسمن شنيده بود كه حتي لحظه هاي اخر هم هستي فرهاد را به گرم كردن كانون زندگي اش سفارش كرده بود و حالا قلب عاشق خود را به معشوق هديه داده بود حالا هستي عشق را در حق فرهاد تمام كرده بود حتي سحر بعد از فوت حميد و نازنين هر لحظه انتظار خبر ازدواج آن دو را مي كشيد بارها شناسنامه شوهرش را چك كرده بود تا با بودن اسم هستي در ان خيال خود را بابت بي وفايي فرهاد راحت كند اما چنين نبود و حالا ... حالا او اصلا انتظار چنين پاياني را نداشت. براي هميشه از هستي ممنون بود از هستي پاك و مهربان و فداكار
مادر هستي بر خلاف انتظار كشيدن مادر فرهاد براي ديدن پسرش منتظر گرفتن تن بي جان دخترش بود اه خدايا چه تفاوت عميقي بين ان دو مادر بود. با اتقال قلب هستي به سينه فرهاد ديگر هستي مرده بود ولي دل مادر هستي با اين فكر كه قلب عاشق دخترش در سينه معشوقه اش جاي مي گيرد كمي اسوده مي شد.
دكتر برانكارد هست را بيرون اورد و پدر هستي را در آغوش گرفت و تسليت گفت . فضاي راهروي بيمارستان را فرياد و ناله هاي هديه و هومن و مادرش و ياسمن و عمه پر كرد. هومن ملحفه سفيد را از روي صورت هستي كنار زد و بوسه اي بر گونه خواهر زد و از او خداحافظي كرد. مادرش بي هوش به روي زمين افتاد و پرستارها نيز اشك ريزان برانكارد حامل فرهاد را از اتاق عمل بيرون اوردند و به اتاق
ccu منتقل كردند و هستي را به سرد خانه بردند تا براي هميشه راحت و اسوده بخوابد.
تن بي جان هستي در كنار حميد و نازنينش جاي گرفت عمل فرهاد موفقيت اميز بود و بدنش به قلب هستي جواب داده بود و ان را پس نزده بود و حال فرهاد رو به بهبود بود
سه ماه از مرگ هستي و عمل موفقيت اميز فرهاد مي گذشت فرهاد خود پي به عمق فاجعه برده بود از رفتار مرموز و محتاط همسر و خانواده اش فهميده بود كه اتفاقي كه نبايد افتاده است وقتي بعد از سه ماه دايي و زندايي اش به ديدارش امدند از ديدن انها كه پيرتر و شكسته تر شده بودند فهميد كه هستي به اخر رسيده است دايي جلال سرش را روي سينه فرهاد نهاد و از عمق دل گريست فرهاد پي درپي در مورد هستي سوال كرد اما ياسمن گفت كه سر فرصت همه چيز را برايش تعريف خواهد كرد
فرهاد كه خود از جريان پيوند قلبش خبر نداشت و مي انديشيد كه قلبش براي بار دوم عمل شده اشك هايش را از صورت زدود و نگاه سرگردانش را به زندايي دوخت پري خانم با شرمندگي و درماندگي بسيار سرش را به زير انداخت و گفت
- بچه ام رفت فرهاد تو و ياسمن بايد مرا حلال كنيد من در حق شما بد كردم و دل شما را شكستم چه كنم مادر بودم و خوشبختي بچه هايم را مي خواستم مي دانم كه شما دو نفر از من دلگيريد هستي ام تاوان شد تا من پي به خودخواهي ام ببرم و اين طور مجازات شوم
طنين هق هق جانسوزش بر قلب فرهاد نشست و او را نيز به گريه انداخت و ياسمن با اندوه فراوان در حالي كه مي گريست گفت
- اين چه حرفي است زندايي ؟ من وفرهاد از شما كينه اي به دل نداريم اما حيف هستي حيف كه هستي رفت و ما را تنها گذاشت
ياسمن ارام بدون ان كه هيجاني در فرهاد بر انگيز د از ان شب كه حال فرهاد و هستي توام با هم بد شد را تا بعد از ان براي فرهاد تعريف كرد فرهاد مات و حيرت زده دست به روي سينه اش گذارد و بي صبري ناليد:
- قلب هستي در سينه من است
ياسمن گريه كنان جواب داد:
_اري فرهاد او به من و دكترش وصيت كرد مي دانست كه من براي تو از همه دلسوزترم مي ترسيد كسي به خواسته اش عمل نكند با اعتمادتر از من در اين امر كسي را نيافت اره فرهاد قلب هسيت در سينه تو مي تپد
فرهاد فرياد كشيد و با تمام توان گريست و دستش را به روي قلبش گذارد باورش نمي شد كه قلب عشق و معشوقش در سينه اش بتپد و هستي چنين هديه اي در لحظات اخر به او داده باشد. هق هق گريه ياسمن در ناله هاي پر درد فرهاد گم شد

((پايان))

چتــرم باز باشد یا بسته فرقی نمی کند!...بی تــــــو همیشه خیسِ بارانم!!!!!
خدا نگهدار

 

 



نظرات شما عزیزان:

مریم
ساعت3:42---19 مرداد 1395
سلام لطفا رمان تقاص رو بزار ممنون

الی
ساعت7:37---25 ارديبهشت 1395
ممنون از زحمتت
خیلی کتابی بود ،کاش یکم عامیانه تر نوشته میشد.
خیلی از قسمتهاشم جا انداخته بودی.


پریسا
ساعت14:34---15 اسفند 1394
خوب بود ولی اخرش بد تموم شد

mohanna
ساعت19:30---12 ارديبهشت 1391
khub buuuuuuuuud

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: